دوست خوبم سلام: خاک در اندیشه ی باران نبود هیچ نشانی ز بهاران نبود بال و پر چلچله ها خسته بود پنجره ی باغ خدا بسته بود شب چه شبی بود! شکوه آفرین چشم به راه تو زمان و زمین شهر اگر تیره و تاریک بود لحظه ی لبخند تو نزدیک بود تا تو فرود امدی از اوج نور روح زمین تازه شد از موج نور از نفس گرم تو گل جان گرفت باغ طراوت سرو سامان گرفت سبز شد از لطف تو صحرا و دشت قافله ی چلچه ها باز گشت آمدی و زمزمه آغاز شد روزنه ای روبه خدا باز شد امدی و نوبت فردا رسید فصل شکوفایی کلها رسید عاشقانه هایم از حالا مقدمت را گرامی میدارد.
می دونی اینکه بدونی یارت رفته یه جاییه که دیگه بر نمی گرده خیلی سخته...
دوست خوبم سلام:
خاک در اندیشه ی باران نبود
هیچ نشانی ز بهاران نبود
بال و پر چلچله ها خسته بود
پنجره ی باغ خدا بسته بود
شب چه شبی بود!
شکوه آفرین
چشم به راه تو زمان و زمین
شهر اگر تیره و تاریک بود
لحظه ی لبخند تو نزدیک بود
تا تو فرود امدی از اوج نور
روح زمین تازه شد از موج نور
از نفس گرم تو گل جان گرفت
باغ طراوت سرو سامان گرفت
سبز شد از لطف تو صحرا و دشت
قافله ی چلچه ها باز گشت
آمدی و زمزمه آغاز شد
روزنه ای روبه خدا باز شد
امدی و نوبت فردا رسید
فصل شکوفایی کلها رسید
عاشقانه هایم از حالا مقدمت را گرامی میدارد.
سلام . وبلاگ نو مبارک. خیلی قشنگ بود این شعر.
اگه برنگشت پس حتما مرده( یا خودش یا دلش)